خولنجان
روزی, روزگاری سه تا برادر بودند به اسم جمعه, شنبه و یک شنبه که هر سه دزدهای تر و فرزی بودند و هیچ وقت دم به تله نمی دادند
یک روز, جمعه گوسفندی دزدید؛ برد خانه سرش را برید و گوشتش را آویزان کرد به تاق ایوان و به زنش گفت : اگر من خانه نبودم و شنبه یا یک شنبه آمد اینجا و آب خواست, آب را تو کاسه بریز و بده دستشان؛ چون اگر با کوزه آب بخورند, سرشان را بالا می گیرند و لاشه گوسفند را می بینند
زن گفت : به روی چشم
تازه جمعه از خانه رفته بود بیرون که سر و کله شنبه پیدا شد و سراغ جمعه را گرفت
زن گفت : پیش پات رفت بیرون
شنبه گفت : یک کم آب بده بخورم
زن گفت : صبر کن کاسه بیارم
شنبه گفت : به خودت زحمت نده
و تا زن برادرش آمد به خودش بجنبد, دست برد کوزه را از گوشه ایوان ورداشت سرکشید و گفت : دستت درد نکند دیگر زحمت را کم می کنم
و از خانه بیرون زد
تنگ غروب, جمعه برگشت خانه و از زنش پرسید چه خبر؟
زن جواب داد امن و امان فقط شنبه یک نوک پا آمد اینجا آب خورد و رفت
جمعه گفت : با کاسه آب خورد یا با کوزه؟
زن گفت : تا خواستم کاسه بیارم, کوزه را ورداشت سر کشید و خداحافظی کرد و رفت
جمعه با دست زد رو پیشانی خودش و گفت : ای داد بی داد که گوشت از دست رفت
زن گفت : بد به دلت راه نده
جمعه گفت : مگر نمی گویی با کوزه آب خورد؟
زن گفت : چرا
جمعه گفت : خدا می داند که گوشت از دست رفت این خط و این نشان اگر روز روشن نبرد, شب تاریک می برد
بعد نشستند با هم به مشورت که چه کنند, چه نکنند و آخر سر نتیجه گرفتند شب که می خواهند بخوابند, گوشت را بیارند زیر لحاف بگذارند بین خودشان
نصفه های شب, شنبه رفت خانه جمعه و وقتی دید لاشهگوسفند سر جاش نیست, تا ته ماجرا را خواند و بی سر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همین که خر و پفشان رفت هوا دست برد زیر لحاف, لاشه گوسفند را یک کم غلتاند طرف برادرش, یک کم چرخاند طرف زن برادرش و خوب که جا باز شد, لاشه را آهسته از بین شان درآورد و با خود برد
کمی بعد, جمعه بیدار شد؛ دید از گوشت خبری نیست و مثل برق و باد, بام به بام خودش را رساند به خانه شنبه و رفت پشت در حیاط ایستاد
شنبه به خانه که رسد, آهسته زد به در جمعه در را باز کرد و شنبه به خیال اینکه زنش در را باز کرده, در تاریکی شب گوشت را داد به دست جمعه جمعه هم گوشت را ورداشت و یواشکی زد بیرون و برگشت به خانه خودش
کله سحر, شنبه زنش را بیدار کرد و گفت : پاشو یک آبگوشت پرگوشت بار بگذار برای نهار
زن گفت : با کدام گوشت؟
شنبه گفت : با همان گوشتی که دیشب آوردم خانه تحویلت دادم
زن گفت : خواب دیدی خیر باشد
شنبه از همین یکی دو کلام همه چیز دستگیرش شد و دو بامبی زد تو سر خودش و گفت : ای داد بی داد که گوشت از دست رفت جمعه گوشت را زد و برد و دیگر رنگش را نمی بینیم
بعد, پاشد رفت سروقت یک شنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانه جمعه که هم نهار چرب و نرمی بخورند و هم با او صحبت کنند و قار و مداری بگذارند
نهار را که خوردند, شنبه و یک شنبه صحبت را کشاندند به اصل مطلب و گفتند ای برادر از انصاف به دور است که سور و سات تو این قدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشیم؛ اخر برادری گفته اند, برابری گفته اند؛ بیا از این به بعد با هم بریم دزدی و هر چه گیر آوردیم تقسیم کنیم
جمعه گفت : به شرطی که هر چه من گفتم گوش کنید
شنبه و یک شنبه قبول کردند برادر بودند, دست برادری هم با هم دادند
غروب همان روز, جمعه به بهانه دیدن آشنایی که در دربار شاه داشت, رفت به دربار, این ور آن ور سرک کشید؛ راه خزانه شاه را یاد گرفت و برگشت و نصفه های شب با شنبه و یک شنبه یکی یک کولبارچه ورداشتند و رفتند به دربار
شنبه و یک شنبه نزدیک خزانه قایم شدند؛ اوضاع را زیر نظر گرفتند و جمعه رفت به خزانه؛ کولبارچه هاشان را یکی یکی از جواهر پر کرد و داد بالا و آخر سر هم خودش آمد بالا و با هم برگشتند خانه
فردای آن شب, سه تایی از خانه رفتند بیرون که در کوچه و بازار سر و گوشی آب بدهند و ببینند مردم از دزدی دیشب شان چه می گویند اما, هر چه گشتند و به این و آن سر زدند, دیدند خبری نیست
تو نگو وقتی شاه خبردار شده بود دزد زده به خزانه, گفته نگذارید این خبر جایی درز کند که تاج و تخت مان بر باد می رود
و دستور داده بود زیر دریچه ای که دزد از آن جا به خزانه رفته یک خمره پر از قیر بگذارند که اگر دزد دوباره خواست بزند به خزانه, یکراست بیفتد تو قیر و اسیر بشود
برادرها وقتی دیدند به خزانه شاه دستبرد زده اند و آب از آب تکان نخورده, نیمه های شب, کولبارچه هاشان را ورداشتند و باز به طرف دربار راه افتادند
این دفعه نوبت شنبه بود که از دریچه به خزانه برود جمعه و یک شنبه دور و برشان را زیر نظر گرفتند و شنبه از دریچه پایین پرید و یکراست افتاد تو خمره قیر و گیر افتاد
شنبه, جمعه را صدا زد و گفت : ای برادر من افتادم تو قیر و کارم تمام است شماها زودتر در بروید و جانتان را نجات بدهید
جمعه تا آخر قضیه را خواند و دید اگر دیر بجنبد کار همه شان تمام است و چاره ای غیر از این ندید که سر شنبه را ببرد و با خود ببرد این بود که خم شد, چنگ انداخت موی سر شنبه را گرفت, سرش را برید و با خود برد
فردا صبح, جمعه و یک شنبه رفتند بیرون ببینند چه خبر است دیدند همه جا صحبت از این است که دزد زده به خزانه شاه و افتاده به تله؛ اما سر ندارد و شاه دستور داده دزد بی سر را آویزان کنند به دروازه شهر که هر کس آمد جلو جنازه گریه زاری کرد, او را بگیرند و دزد را شناسایی کنند
جمعه و یک شنبه برگشتند خانه و هر چه شنیده بودند به زن شنبه گفتند زن شنبه شیون و زاری راه انداخت که من طاقت ندارم تن بی سر شوهرم به دروازه شهر آویزان باشد و خودم اینجا راحت بگیرم و بنشینم الان می روم جنازه شوهرم را ور می دارم و می آورم
جمعه گفت : اگر این کار را بکنی سر همه مان را به باد می دهی تو از خانه پا بیرونت نگذار؛ من قول می دهم که با یک شنبه برم و هر طور که شده جنازه شنبه را از چنگشان در بیارم
جمعه و یک شنبه, مطربی هم بلد بودند و الاغی داشتند که هر جا ولش می کردند, یکراست بر می گشت خانه و اگر در خانه بسته بود, با سر به در می زد
سر شب, جمعه و یک شنبه ساز و کمانچه دست گرفتند؛ سوار الاغ شدند؛ از خانه زدند بیرون و شروع کردند در شهر گشتن و زدن و خواندن
نزدیک دروازه شهر که رسیدند, یکی از نگهبان ها جلوشان را گرفت و گفت : پیاده شوید و برای ما ساز بزنید
جمعه گفت : دیگر از نفس افتاده ایم و حال ساز زدن نداریم
نگهبان ها گفتند حالا که به ما رسید از نفس افتادید؟ د یالله بیایید پایین و بهانه نیارید که پک حوصله مان سر رفته
یک شنبه گفت : راستش را بخواهید می ترسیم اگر پیاده شویم دزد خرمان را ببرد و از نان خوردن بیفتیم
یکی از نگهبان ها گفت : دهنت را آب بکش کی جرئت دارد به خرتان نگاه چپ بکند ما داریم از جنازه به این مهمی نگهبانی می کنیم, آن وقت شما می گویید دزد بیاید و جلو چشم ما خرتان را بدزدد
جمعه گفت : خلاصه گفته باشم کلید رزق و روزی ما در این دنیا همین یک دانه الاغ است
و از الاغ پیاده شدند؛ نشستند کنار نگهبان ها و شروع کردند به ساز زدن و آن قدر زدند که نگهبان ها چرتشان برد و کم کم خر و پفشان رفت به هوا
جمعه و یک شنبه پا شدند, جنازه را از بالای دروازه آوردند پایین و بستند رو الاغ و الاغ را راهی کردند طرف خانه و تند برگشتند دراز کشیدند کنار نگهبان ها و خودشان را زدند به خواب
کله سحر, یکی از نگهبان ها از خواب پرید و دید نه از جنازه خبری هست و نه از الاغ و بنای داد و فریاد را گذاشت و همه را از خواب پراند
جمعه و یک شنبه کش و قوسی به خود دادند و خواب آلود پرسیدند چی شده؟
نگهبان ها گفتند گاومان دوقلو زاییده
و با عجله شروع کردند به این ور آن ور دویدن و وقتی چیزی پیدا نکردند, برگشتند پیش جمعه و یک شنبه که زارزار گریه می کردند و به سر و کله خودشان می زدند جمعه می گفت : دیدی چطور نانمان را آجر کردند؟ و یک شنبه دنبال حرف برادرش را می گرفت که حالا چه کنیم با هفت هشت تا نان خور ریز و درشت؟
نگهبان ها افتادند به از و جز که صداش را در نیارید و جرم ما را سنگین تر نکنید؛ بیایید پول الاغتان را بگیرید و بروید دنبال کارتان
جمعه در لا به لای گریه گفت : از کجا الاغی به آن خوبی پیدا کنم؟
نگهبان ها شروع کردند به دلداری آن ها و گفتند پیدا می کنید ان شاءالله باز حال و روز شما بدک نیست ما را بگو که معلوم نیست پادشاه به دارمان بزند یا به زندانمان بندازد
جمعه گفت : حالا که این طور است قبول می کنیم چون دلمان نمی اید سرتان برود بالای دار
و پول الاغ را گرفتند و برگشتند خانه
طولی نکشید که خبر به پادشاه رسید جنازه را هم دزدیدند
پادشاه وزیر دست راستش را خواست و نشستند به گفت : و گو که چه کنند, چه نکنند و آخر سر به این نتیجه رسیدند که تو کوچه و خیابان سکه نقره و طلا بریزند و نگهبان ها دورا دور مراقب باشند و هر که دولا شد سکه ورداشت او را بگیرند به دار بزنند و قال قضیه را بکنند
جمعه که از این ماجرا بو برده بود, به یک شنبه گفت : پاشو قیر بزن کفت پات و برو تو کوچه و خیابان هر جا سکه دیدی رو آن پا بگذار بعد, برو تو خرابه؛ سکه را از کف پات بکن و باز راه بیفت و از نو همین کار را بکن؛ اما مبادا دولا شوی و چیزی از زمین ورداری که سرت به باد می رود
یک شنبه گفت : هر چه تو بگویی
و همان طور که جمعه گفته بود رفت خیابان ها و کوچه پس کوچه های شهر را زیر پا گذاشت و همه سکه ها را جمع کرد
برای پادشاه خبر بردند که ای پادشاه چه نشسته ای که روز روشن همه سکه ها ناپدید شد و احدالناسی هم دولا نشد که از زمین چیزی بردارد
پادشاه دستور داد یک شتر با بار جواهر در شهر بگردانند و هر که نگاه چپ به شتر کرد, او را بگیرند از دروازه شهر آویزان کنند
جمعه که همیشه دور و بر دربار می پلکید, از این خبر هم اطلاع پیدا کرد و رفت چپق سر و ته نقره اش را آماده کرد و دم در خانه شان ایستاد همین که ساربان رسید جلو خانه, چپق را آتش زد و گفت : یا علی یا حق خسته نباشی ساربان
و چپق را داد به دست او ساربان تا یکی دو پک زد به چپق, یک شنبه افسار شتر را برید و آن را برد تو خانه
ساربان به پشت سرش که نگاه کرد, هاج و واج ماند؛ چون دید فقط افسار شتر مانده به دستش و از شتر و باش اثری نیست
خلاصه برای پادشاه خبر بردند که ای پادشاه چه نشسته ای که شتر با بارش ناپدید شد و دزد پیداش نشد
در این میان پادشاه کشور همسایه یک چرخ پنبه ریسی و مقداری پنبه برای پادشاه دزد زده هدیه فرستاد و پیغام داد پادشاهی که نتواند دزد خزانه اش را پیدا کند, همان بهتر که از تاج و تختش بیاید پایین, گوشه ای بنشیند و پنبه بریسد
این موضوع به پادشاه گران آمد و گفت : جارچی در شهر بگردد و جار بزند هر کس بیاید و راه پیدا کردن دزد را نشان بدهد, پادشاه از مال و منال دنیا بی نیازش می کند
پیرزنی رفت پیش پادشاه و گفت : ای پادشاه شتر به آن بزرگی را که نمی شود قایم کرد؛ بالاخره یکی آن را می بیند
پادشاه گفت : حرف آخر را بزن؛ می خواهی چه بگویی؟
پیرزن گفت : دزد تا حالا شتر را کشته و گوشتش را تیکه تیکه کرده من کوچه به کوچه و خانه به خانه شهر را زیر پا می گذارم و می گویم تو خانه مریضی دارم که حکیم گفته دوای دردش گوشت شتر است این طور هر که آن همه گوشت شتر در خانه داشته باشد دلش به رحم می اید و کمی هم به من می دهد و دزد پیدا می شود
پادشاه گفت : بد فکری نیست برو ببینم چه کار می کنی
پیرزن راه افتاد در خانه ها که خدا خیرتان بدهد جوان مریضی در خانه دارم که حکیم گفته دوای دردش گوشت شتر است؛ اگر دارید کمی به من بدهید و جانش را نجات دهید ان شاءالله خدا یک در دنیا و صد در آخرت عوضتان بدهد
پیرزن همین طور خانه به خانه گشت تا رسید به خانه جمعه
زن جمعه دلش به حال پیرزن سوخت و کمی گوشت شتر داد به او
جمعه رفته بود حمام و هنوز رخت در نیاورده بود که خبر را شنید و تند راه خانه اش را پیش گرفت که به زن ها خبر بدهد اگر چنین پیرزنی آمد در خانه و گوشت شتر خواست گولش را نخورید؛ اما به سر کوچه که رسید, دید پیرزنی گوشت به دست از کوچه آمد بیرون
جمعه از پیرزن پرسید ننه جان کجا بودی این طرف ها؟
پیرزن جواب داد ننه جان جوانی دارم که مریض ایت و حکیم گفته دوای دردش گوشت شتر است همه شهر را دنبال گوشت شتر گشتم تا کمی پیدا کردم
جمعه گفت : حکیم درست گفته, گوشت شتر خوب است؛ اما راستش را بخواهی شفای بیمار تو در کله شتر است با من بیا تا کله شتر هم به تو بدهم
پیرزن تا این حرف را شنید, گل از گلش شکفت؛ چون مطمئن شد که دزد را پیدا کرده و شروع کرد به دعا کردن و به دنبال جمعه افتاد به راه
جمعه پیرزن را برد خانه و گوش تا گوش سرش را برید
خبر به پادشاه رسید که پیرزن گم شد و از دزد خبری به دست نیامد
پادشاه که دیگر خسته شده بود, دستور داد جارچی جار بزند که اگر دزد بیاید و خودش را معرفی کند, پادشاه برابر وزنش به او طلا و جواهر می دهد
طولی نکشید که عده زیادی جلو دربار جمع شدند و همه ادعا کردند که دزدند
پادشاه گفت : به این سادگی ها هم نیست دزد ما نشانی هایی دارد
جمعه دید وقتش رسیده خودش را آفتابی کند و سر شنبه و سر شتر و سر پیرزن و سکه ها را ورداشت و برد گذاشت پیش پادشاه و گفت : این سر برادرم که به خزانه زده بود؛ این سر شتری که با بار طلا و جواهر گم شد؛ این سر پیرزنی که دنبال گوشت شتر می گشت و این هم سکه هایی که ریخته بود تو کوچه و خیابان
پادشاه انگشت به دهان ماند و گفت : اگر تو همه دنیا یک دزد درست و حسابی پیدا شود, همین است
و دستور داد جمعه را گذاشتند تو ترازو و برابر وزنش طلا و جواهر کشیدند و دادند به او
دل نوشته: سیروس
RSS
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
:: کل بازدیدها
::
120587
:: بازدید امروز
::
5
:: بازدید دیروز
::
14
:: پیوندهای روزانه ::
:: مطالب قبلی ::
خولنجان
چهره ماندگار
یک شب مهمانی درخولنجان
روند رشد یا کاهش دانش آموزان طی ده سال درخولنجان
آئین نکوداشت دبستان فرخی درسال 1385
آشنایی با خان لنجان
مناظر طبیعی خولنجان به زبان تصویر
نام صحراها
کارون جوگیسوان پریشان دختری
درختان میوه
برداشت آزاد خولنجان
طنز
یک نکته ازیک دوست
زندگی
نگاه
دوست داشتن
سخن گفتن
آینه
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
|
:: لینک دوستان من ::
:: لوگوی دوستان من ::
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک ::