خولنجان
گفتگوی هفته نامه سپید 27 بهمن ماه ،سال 1386 با دکتر عباس مومن زاده یکی ازچهره های شاخص روستا ی خولنجان
گفتگوی سپید با دکتر عباس مومنزاده، سال 54 دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) برای تکمیل کادرش از من دعوت کرد. من هم به بیمارستان جرجانی رفتم و رییس بخش آنجا شدم. تا سال 56 دانشیار بودم و از جمله کارهایی که با چند تن از همکاران انجام دادیم، راهاندازی بخش اطفال بیمارستان امام حسین بود. بعد دکتر مجتهدزاده ـ رزیدنت بیمارستان جرجانی ـ را مدیر گروه کردیم. سال 70 از امامحسین به شهدا رفتم و تا سال 83 که بازنشسته شدم، آنجا مشغول به کار بودم. هر روز و ساعتم در کنار دانشجوها، پر از خاطره و تبادل اطلاعات بود. برنامه منظمی داشتیم که به حدی پویا و با عشق انجامش میدادیم که اکثرا در morningهای ما از بخشهای دیگر هم میآمدند. هم و غم من در همه روزهای عمرم این بود که مبادا چیزی را که بلدم، امروز به دانستههای دانشجویانم نیفزایم. عاشقانه همهشان را دوست داشتم و البته دارم. گاهی بسیاری از انترنها و رزیدنتهایم که اکنون در پستهای مهم دولتی و غیره هستند را میبینم که از ماشینشان پیاده میشوند و به من ابراز لطف میکنند. همسرم دوره پرستاری را در دانشگاه انگلستان تمام کردند. سالها پیش من با ایشان که در اتاق عمل بیمارستان آبان کار میکردند، آشنا شدم. یک پسر داریم؛ پسر موفقی که در رشته مهندسی تحصیل کرده و خدا نگهدارش باشد. در جوانی بسیار اسکیبازی میکردم. همسر و پسرم نیز اسکی باز حرفهای هستند. الان نگران شکستگی سر فمورم هستم و دیابت هم دارم و پای راستم هم به همین علت بیحسی دارد. بنابراین به نیم ساعت تردمیل زدن در خانه اکتفا میکنم. روزی یک ساعت هم فیزیوتراپی برای پایم دارم. : از میان این همه تقدیرنامههای دانشجویان و بیمارستانهای متعدد به فارسی و فرانسوی چند تشویقنامه مربوط به سال 49 و 50 بیمارستان راهآهن است که نوشته یک سال بدون مرگ و میر. یعنی چه؟ عضو کمیسیونهای نظام پزشکی و پزشکی قانونی، کمیته عالی ایمنسازی کشوری، کمیته تخصصی، امتیاز برنامه آموزشی از 69 تا به حال، عضو هیات ممتحنه بورد تخصصی، عضو هیات مدیره انجمن پزشکان کودکان ایران، عضو شورای آموزش پزشکی و عضو شورای ترویج تغذیه شیر مادر، عضو کمیته ثبت سرطان دانشگاه، رییس کمیته استراتژی مشکلات ادغام یافته ناخوشیهای اطفال (مانا)، عضو کمیته کشوری کنترل بیماریهای اسهالی و تنفسی و...
فوق تخصص عفونی اطفال و استاد دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی
آنچه از دل برآید ، لاجرم بر دل نشیند
«به راستی که خداوند خلاف وعده نمیکند. من بذر عشق و محبتی را که کاشتم، به خوبی درو کردم. خداوند خیلی مرا دوست داشت که با احترام وارد دانشگاه شدم و با افتخار بازنشسته شدم و با دانشگاه خداحافظی کردم. خداوند محبت را در خون همه ما تزریق کرده است». آنچه خواندید بخشی از صحبتهای دکتر عباس مومنزاده است و اینک ادامه گفتگو:
: از یک معرفی کلی شروع کنیم؟عباس مؤمنزاده هستم. متولد 9 خرداد 1313 اصفهان. البته روستایی که من در آن متولد شدم(خولنجان) الان زیباشهر نام دارد و در سه کیلومتری مبارکه کنونی است. وقتی خیلی کوچک بودم، با چند تا از بچههای دیگر نزد دایی پدرم میرفتیم و در مکتب ایشان، قرآن و آموزشهای ابتدایی میدیدیم. تا اینکه در روستای ما از طرف آموزش و پرورش، مدرسهای برپا کردند و از همه بچهها آزمون گرفتند که کلاسبندی شویم. من در کلاس چهارم ابتدایی قبول شدم. سال پنجم را با دوچرخه به مبارکه میرفتم و سال ششم ابتدایی به اصفهان آمدم و در مدرسه شیخ لطفالله ثبت نام کردم. چند وقت پیش به آنجا رفتم. مانند گذشته بود، کلاسم و حتی جای صندلیام را بعد از سالها دیدم و دگرگون شدم. دوره دبیرستان را در تهران و در مدرسه رازی (فرانسویها) گذراندم و در سال 1955 به فرانسه رفتم تا طب بخوانم.: برنامهریزی خاصی داشتید که پزشک شوید؟
حکایتش برمیگردد به دورانهای گذشته، نمیدانم شاید 8 یا 9 ساله بودم که جنگ شد و انواع بیماریها، از جمله حصبه شیوع پیدا کرد. خانواده پدریام اکثرا پزشک بودند و توصیه کردند از خانه خارج نشویم، آب جوشیده بخوریم و به ما واکسن زدند. یادم میآید خیلی از مردم روستا میمردند. من نامهای به بهداری مبارکه نوشتم و در آن تقاضا کردم که به مردم روستای ما رسیدگی کنند؛ آن نامه را به کارگرمان دادم تا برساند. او هم پیغام را رسانده بود، اما مسوول مربوطه با دیدن نامه خندیده بود که بچهای چنین درخواستی برایش نوشته است. خیلی ناراحت شدم و گفتم اگر دکتر بودم، خودم جان همه را نجات میدادم و از آنجا بود که تصمیم گرفتم درس بخوانم تا دکتر شوم. در تمام دوران مدرسه و دبیرستان و حتی دانشگاه نیز شاگرد اول شدم. بعد از اینکه تخصص گرفتم در سال 1348 به ایران برگشتم.: چرا تخصص اطفال را انتخاب کردید؟
چون در فرانسه شاگرد اول شده بودم و میتوانستم هر تخصصی را انتخاب کنم، برای مشاوره در انتخاب رشته در سال ششم پزشکی به ایران آمدم. از انتخاب جراحی به علت دید ناکافی وتنبلی چشم راستم منصرف شده بودم. آن موقع (1962) تازه دکتر قریب به ایران آمده بود و دوست بسیار نزدیک پسر عموی من بود و درضمن دکتر قریب از تحصیل کردههای فرانسه هم بودند. بنابراین تشویق شدم تا تخصص اطفال بگیرم. بعد از گرفتن تخصص که به ایران برگشتم، در دانشگاه تهران استخدام شدم و چون در بیمارستان هزار تختخوابی هنوز بخش اطفال دایر نشده بود، در بخش عفونی تدریس میکردم و دلسوزانه در خدمت دانشجویان بودم اما به زودی به علت دلایلی از آنجا به بیمارستان راهآهن رفتم و تا سال 51 آنجا مشغول کار بودم.: چه دلایلی؟
مدیر گروه ما بسیار از من رضایت داشت و چون علاقه مرا میدید، میخواست فعالتر باشم و حتی برنامه درسی و امور دیگر را برعهده بگیرم که این به مزاج دو پزشکی که همکار من بودند خوش نیامد و بنای ناسازگاری را گذاشتند تا اینکه روزی روپوشم را درآوردم و خداحافظی کردم. اما بیمارستان راهآهن برای نشان دادن مهارتهای آموختهام کم بود و دوباره به ناچار به دانشگاه تهران برگشتم اما مسوول دانشگاه سرسختی کرد و مرا نپذیرفت.: پس چه کار کردید؟
معلوم است. رفتم سراغ دکتر قریب، خدا رحمتش کند، جملهاش در گوشم هست: «پسر خوب، آخه چرا نموندی، من خودم کادر صبحم پر بود. گفتم که عصرها بیا اینجا، نباید حسادت آنها تو را فراری میداد.» گوشی را برداشت و به رییس دانشگاه گفت حکم دکتر مومنزاده را درست کنید.: درست شد؟
بله. دکتر قریب بسیار مهربان و قاطع بود. من جوان بودم و تازه از فرنگ برگشته و به قولی تحمل آن برخوردها را نداشتم و قهر کرده بودم. خلاصه برگشتم و هم دوش پروفسور مرندیان که همکلاسی دوره طب من بود، عاشقانه در خدمت مردم بودم. با اینکه موظف بودم از 8 تا 12 ظهر در بیمارستان باشم اما گاهی تا 4 عصر هنوز با دانشجوها کار میکردیم.: چطور و کی به دانشگاه شهید بهشتی آمدید؟
آنها میگویند هرگز از خاطرشان نمیروم یا برخی بیماران، بعد از این همه سال، از فرسنگها دورتر تماس میگیرند که هنوز شکلاتی را که در مطب به ما میدادی فراموش نکردهایم. آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.: حتی پزشکانی که همکارتان نیستند از اخلاق خاص شما به خصوص محبتی که در کلام دارید سخن میگویند خودتان چه فکر میکنید؟
اولا هر کسی که مرا مهربان و بااخلاق میداند، باید این صفت را در خودش جستجو کند. حتما همه ما آفریدههای خداوند مهربان، درست همان لحظه که خدا از روحش در ما میدمد، پر از محبت میشویم. فقط کافی است با ریا و تزویر و متاسفانه رفتارهای متظاهرانه ـ که این روزها مد شده است ـ آن را در زیر خروارها خاک پنهان نکنیم. من سعی نکردم خودم را بزرگتر از آنچه هستم، به کسی نشان بدهم. هیچوقت فکر نکردم و نمیکنم که با به کار بردن کلمات محبتآمیز به دانشجویی که استرس امتحان بورد دارد یا پدری که نگران طفلش است، چیزی از شأن من کم میشود.: از خانوادهتان هم بگویید.
موقعی که از دانشگاه تهران بیرون آمدم، بیمارستان شماره(2) راهآهن هیچ امکاناتی نداشت. من یکی از بهیاران باهوشتر را مسوول تغذیه کردم (به همه از کوچک تا بزرگ فقط شیر میداد و بس) و با سرپرستارم صبحها راند میکردم که مریضهای بدحال را در اولویت ببینم. خلاصه خیلی کارها کردیم تا مرگ و میر آنجا نه تنها کم بلکه در یک سال به صفر برسد. یادم هست که یک روز صبح زود پرستارم آمد که دکتر بچه مردهای را آوردند، بیایید پایین، پدرش عصبانی است و میگوید از آذربایجان آمده است. متوجه شدم آنها برای اینکه از شر و فریاد پدر در امان باشند، او را سوار قطار کردند که به تهران بیاید. بچهای بود با کمآبی شدیدی که به عمرم ندیده بودم. بدجور گیر افتاده بودیم. یک سرم را باز کردم و هواگیری کردم و مستقیم زدم در ژوگولاربچه و سرش را نگه داشتم تا سرم برود. مدتی بعد دیدم از آن حالت درآمد و حداقل میتوان رگی برای او یافت. سرمی وصل کردیم وقتی به ساعت نگاه کردم، دو بعد از ظهر شده بود. خلاصه رفتم و گفتم هر چه میشد انجام دادیم. فردا که آمدم دیدم یه عروسک به بچه دادند و او در حال بازی است. خدا را شکر کردم.: با دیدن این همه اوراق در تاریخهای متعدد جنگ و انقلاب، حیف است خاطرهای را از آن موقع برایمان نگویید؟
بیمارستان جرجانی بودم و شهریور ماه نوبت شیفت من بود. کنگره همزمانی در آمریکا برگزار میشد و من به استادیاران و دیگر همکاران گفتم، شهریور که خبری نیست، خودم تنهایی با رزیدنتها و انترنها برنامهها را پی میگیریم، شما نیائید. صبح 16 شهریور بود که دیدم همه انترنها و رزیدنتها در اتاق اعتصاب کردهاند، هر چه گفتم بچهها بیایید، گفتند استاد، ما شرمندهایم. خلاصه از صبح تا سه بعد از ظهر دانه به دانه پروندهها را خواندم و مریضها را ویزیت کردم. از سوی دیگر، دایم تماس میگرفتند نوزادان سالم متولد امروز، برای مرخص شدن معاینه نشدند. ساعت سه رفتم آنجا و خلاصه بازگفتند مریضهای درمانگاه از صبح منتظرند. یادم میآید انترنی یواشکی آمد و گفت استاد من به درمانگاه میروم؛ شما کمی استراحت کنید. صبح 17 شهریور حکومت نظامی شده بود و من به یکی از همکاران که تازه از کنگره آمریکا آمده بود، گفتم بیا من تا صبح نخوابیدم. تا به منزل رسیدم، از بیمارستان زنگ زدند، همکارم به زبان فرانسه گفت: «خودت را برسان، اوضاع وخیم است.» همه اکسیژنهای بخش اطفال را به مجروحان دادیم. پریدم توی ماشین و برگشتم. در زیرگذر میدان امام حسین تیراندازی شدیدی بود که من چراغهایم را روشن خاموش میکردم و داد میزدم «دکتر»، «دکتر» خلاصه مسیر پنج دقیقهای را 45 دقیقه در راه بودم. از حیاط بیمارستان با صحنههای دلخراش مجروحان مواجه شدم و هرکس تا میتوانست کمک میکرد. از 52 کادر علمی بیمارستان، 51 نفر حضور داشتند. آن یک نفر هم منزلش در میدان شهدا بود و ما تماس میگرفتیم که مبادا از خانه خارج شوی. همه انترنها و دانشجویان با پای پیاده از مسیرهای دور آمده بودند و همه کمک میکردند.: در مورد سمتهای قدیم و اکنون خود بگویید
دل نوشته: سیروس
RSS
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
:: کل بازدیدها
::
120594
:: بازدید امروز
::
12
:: بازدید دیروز
::
14
:: پیوندهای روزانه ::
:: مطالب قبلی ::
خولنجان
چهره ماندگار
یک شب مهمانی درخولنجان
روند رشد یا کاهش دانش آموزان طی ده سال درخولنجان
آئین نکوداشت دبستان فرخی درسال 1385
آشنایی با خان لنجان
مناظر طبیعی خولنجان به زبان تصویر
نام صحراها
کارون جوگیسوان پریشان دختری
درختان میوه
برداشت آزاد خولنجان
طنز
یک نکته ازیک دوست
زندگی
نگاه
دوست داشتن
سخن گفتن
آینه
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
|
:: لینک دوستان من ::
:: لوگوی دوستان من ::
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک ::