سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طمع کشاننده به هلاکت است و نارهاننده ، و ضامنى است حق ضمانت نگزارنده ، و بسا نوشنده که گلویش بگیرد و پیش از سیراب شدن بمیرد ، و ارزش چیزى که بر سر آن همچشمى کنند هر چند بیشتر بود مصیبت از دست دادنش بزرگتر بود ، و آرزوها دیده بصیرت را کور سازد و بخت سوى آن کس که در پى آن نبود تازد . [نهج البلاغه]

خولنجان



 

 

 

 

 


دل نوشته: سیروس

87/2/1 ساعت: 10:18 عصر
 

خولنجان درنزدیکی رودخانه زاینده رود واقع شده است ،محصولات خولنجان آب خور زاینده رود می باشد . بنابراین آب ازطریق مادی از دهانه رودخانه ازروستای دهنو گرفته می شود وبعداز گذز ازروستای اسماعیل ترخان (مزرا)به صحرای خولنجان مبی رسد .  قبل از یک پارچه سازی مزارع (20 سال پیش) دارای چند صحرا به نامهای مختلف بوده است که عبارتنداز 1- کارگان 2- میان جوب 3- آسکان 4- برزه بالا 5- جاخربزه 6- گودالا 7- برزه ریگی 8- پشت بند 9- باشگان 10- باقلداقال 11- ماسیاگی 12- شیبار 13- درب آسیاب 14- باغ عابد 15- گارماسه 16- گارزنگله

17- سه راه 18- صحراپائین ، صحراهای نامبرده ازطریق مادی خولنجان وچندحلقه چاه عمیق ونیمه عمیق که بنامهای چاههای (خاکی ، قنبر،باغ عابد،باغ بالا، بازارچه وچاه صحراپائین آبیاری می شد.

صحراهای دیگر مثل صحرای تقی آبادکه  گندم آن  بسیار مرغوب می باشد متعلق به حاج محمدحسین غضنفرپور وشرکاء بوده است

صحرای شریف آباد متعلق به حاج شیخ نوراله نجفی ........ صحرای نورآباد عمدتا متعلق به حاج مرتضی غضنفرپور خولنجانی فرزندحسن آقا کوچک واستادآقاجان ناطقی بوده است . که این سه صحرا ازطریق قنات آبیاری می شده است که هنوز آثاری ازقنات ها ی درحال تخریب وجود دارد. مادی خولنجان ازطریق طومارشیخ بهائی آب آن سهمیه بندی شده بود .

درجنوب شرقی خولنجان بیابانی وجود دارد بنام ( تنگ خولنجان ) که درگذشته خشک بوده ودرحال حاضر سرسبز ودارای محصولات کشاورزی می باشد. صحراهای نامبرده بجز صحراپائین ، شریف آباد ونورآباد همگی درغرب خولنجان هستند .

مادی بعدازگذشتن ازصحراها به روستا می رسید واز وسط روستا به سمت صحرای پائین حرکت می کرد وطراوت خاصی به روستا می بخشید

ازآبی که ازوسط روستامی گذشت جهت آبیاری درختانی که دراطراف این مادی  وجود داشت واحشام استفاده می شدتا به صحرای مربوطه جهت آبیاری محصولات می رسید.

در کنار این مادی یک درخت توت خیلی قدیمی جلوه خاصی به روستا می داد.

تاحدود35 سال پیش روستا دارای یک حمام بودکه این حمام درمرکز ده قرارداشت ودارای یک خزینه بود .آب ازچاه توسط فردی بادلو (دول )وطناب کشیده و به داخل خزینه ریخته می شد سوخت این حمام بوته بود که از(تنک خولنجان ) جمع آوری می شدوبعد مورد استفاده قرار می گرفت .برای گرم کردن آب حمام توسط شخصی بنام رضا باقری (رضا حمامی )انجام می شد. این حمام درنوبت ازساعت 6صبح تا6بعدازظهر زنانه که توسط زن حمامی اداره می شده است واز 6بعدازظهر تا6 صبح مردانه بوده است روستا دارای یک سلمانی بوده است که مردم جهت اصلاح سروصورت به اومراجعه می کرده اند بجز بزرگان روستاکه سلمانی موظف بودبه منازل آنان رفته ونسبت به اصلاح سروصورتشان اقدام کند.

باتوجه به اینکه مردم کشاورز بودند وازطریق کشاورزی امرار معاش می کردند مزد حمامی وسلمانی درهنگام برداشت محصول به صورت سالیانه پرداخت می شده است بعد ازاینکه آن حمام ازبین رفت وگذشت ایام دو حمام دیگر در دومحل روستا ساخته شد (محله بالا و شریف آباد یک باب که تامدتها بهمان صورت قبل اداره می شده )البته این حمام عمومی ودوش دار بوده .  محله پائین هم یک باب که تخریب شده است

هدایت آب ازطریق مادی توسط کدخدا ، مادی سالار و  آبمال به صحرا انجام می شده است . کدخدا ازطرف مالکین عمده انتخاب می شد . مادی سالار ازطرف کدخدا . مادی سالار آب را از دهانه رودخانه تا صحراهدایت می کرد وبرای هرصحرا یک نفرآب مال مشخص می شد که کارآبیاری وتقسیم آب  را درهرصحرا به عهده داشتند . وبرای هرکدام چاهها عمیق ویا نیمه عمیق یک نفر موتورچی گمارده می شد که مسولیت نگهداری ازموتور و خارج شدن آب ازدهانه لوله بعده اوبوده است.

ارسال کننده متن :حاج مجتبی غضنفرپور وتعدادی ازمردم محل ازطریق ایمیل   

                                                                                


دل نوشته: سیروس

87/1/17 ساعت: 8:9 عصر
 

درحدود هزارسال پیش ، درهفت فرسنگی اصفهان، درناحیه لنجان، شهری به نام خان لنجان وجود داشته است که "همان خولنجان امروزی است . در19000 گزی جنوب فلاورجان متصل به جاده مبارکه اصفهان "لسترنج درسرزمین خلافت شرقی آن راشهرفیروزان دانسته است درحالی که فیروزان محل دیگری است"

ابن حوقل سیاح معروف وجغرافی دان عرب درقرن چهارم هجری می نویسد :

وازانجا (خان لنجان) تااصفهان 7 فرسخ است .

خان لنجان ،  شهری است کوچک وفراخ نعمت وپربرکت وناحیه وروستائی دارد ودراین روستا آب های گواراودرختان بسیار وشفتالوی خوب ولذیذ است ودراین جا قلعه بزرگی است که گنجینه امرای آن روستا ،ومشرف برخان لنجان ونواحی آن تانزدیک اصفهان است.

اما برخلاف ابن حوقل که ازخان لنجان به عنوان شهری کوچک یادنموده "مقدسی" (قرن چهارم هجری ) نوشته است : " خولنجان درسمت خوزستان آباد ،بزرگ وپرمیوه است "

خان لنجان ، خاستگاه دانشمندان واهل علم بوده است وداین باره نوشته اند:

خان لنجان ولنجان استانی است که مرکزآن خان ، ازناحیه های اصفهان است وگروه بسیار ازخداوندان دانش ازآنجا برخاسته اند. ازمنسوبان " ابواحمدمحمد" پسرعبدکویه خانی اصفهانی از سرشناسان مردم این شهر بوده است.وی به اصفهان رفت ودرآنجا ازبغدادیانواصفهانیان حدیث کرد، وی فردی شایسته بودودرشعبان سال 406 درگذشت.

مرحوم دهخدا درلغت نامه ، به نقل از معجم البلدانیاقوت حموی، درباره خان لنجان چنین نوشت :

این شهر، شهری بسیارنیکو ودارای بازار بزرگ بوده است وازآنجا عده ای از دانشمندان برخاسته اند. بین خان لنجان واصفهان دو روز راه است . خانی ها منسوب به این ناحیه اند ومحمدبن احمدبن محمدبن محمدبن یحیی بن حمدان معروف به "عجلی" ازاین طایفه بوده ودرخان لنجان سکونت داشته است . این شخص ازطبرانی وابوشیخ وطبقه آن دو حدیث کرده وبه سال 423هجری درگذشته . درخان لنجان قلعه مستحکم قدیمی است که باطنیه (فرقه شیعی اسماعیلیه ) فاتح آن شدندولی سلطان محمد سلجوقی درسال 570آن راخراب کرد......جلددهم دهخدا خولنجان دهی از بخش فلاورجان متصل به جاده مبارکه اصفهان بآب وهوای متعدل و1430تن سکنه

ناصرخسروقبادیانی ، جهانگرد ایرانی که درقرن پنجم هجری قمری دربازگشت ازمکه ازطریق خوزستان ولردگان به خان لنجان وسپس به اصفهان رفته است درسفرنامه خود چنین می نویسد:

وبه لوردغان (لردگان) رسیدیم که از ارجان تا آنجا چهل فرسنگ بود . واین لوردغان سرحد پارس است . واز آنجا به خان لنجان رسیدیم وبردروازه شهر، نام سلطان طغرل بیک نوشته دیدم . وازآنجا به شهر اصفهان هفت فرسنگ بود. مردم خان لنجان عظیم ایمن وآسوده بودند، وهریک به کاروکدخدائی خود مشغول .

ازآنجا برفتیم ، هشتم صفر 444بود که به شهر اصفهان رسیدیم "

محمد حسن خان اعتماد السطنه نیز ازخان لنجان به عنوان شهری بزرگ وآباد این چنین یاد می کند:

" خولنجان ازجانب خوزستان شهری بزرگ ومعموراست وفواکه واثمارش غیر محصور"

درکتاب " جغرافیای تاریخی شهر ها" نیز درباره خان لنجان چنین آمده است :

" خان لنجان ، درحقیقت همان " خولنجان " است که برخی آن را " خان ابرار" یعنی کاروانسرای نیکوکاران نیز نوشته اند."

 

 -  سفرنامه ناصرخسرو/ سفرنامه ابن حوقل / لغت نامه دهخدا/ اسماعیل کریمی

دل نوشته: سیروس

86/12/4 ساعت: 2:14 عصر
 

گفتگوی هفته نامه سپید 27 بهمن ماه  ،سال 1386 با دکتر عباس مومن زاده یکی ازچهره های شاخص روستا ی خولنجان

گفتگوی سپید با دکتر عباس مومن‌زاده،
فوق تخصص عفونی اطفال و استاد دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی

آنچه از دل برآید ، لاجرم بر دل نشیند



«به راستی که خداوند خلاف وعده نمی‌کند. من بذر عشق و محبتی را که کاشتم، به خوبی درو کردم. خداوند خیلی مرا دوست داشت که با احترام وارد دانشگاه شدم و با افتخار بازنشسته شدم و با دانشگاه خداحافظی کردم. خداوند محبت را در خون همه ما تزریق کرده است». آنچه خواندید بخشی از صحبت‌های دکتر عباس مومن‌زاده است و اینک ادامه گفتگو:



: از یک معرفی کلی شروع کنیم؟عباس مؤمن‌زاده هستم. متولد 9 خرداد 1313 اصفهان. البته روستایی که من  در آن متولد شدم(خولنجان) الان زیباشهر نام دارد و در سه کیلومتری مبارکه کنونی است. وقتی خیلی کوچک بودم، با چند تا از بچه‌های دیگر نزد دایی پدرم می‌رفتیم و در مکتب ایشان، قرآن و آموزش‌های ابتدایی می‌دیدیم. تا اینکه در روستای ما از طرف آموزش و پرورش، مدرسه‌ای برپا کردند و از همه بچه‌ها آزمون گرفتند که کلاس‌بندی شویم. من در کلاس چهارم ابتدایی قبول شدم. سال پنجم را با دوچرخه به مبارکه می‌رفتم و سال ششم ابتدایی به اصفهان آمدم و در مدرسه شیخ‌ لطف‌الله ثبت نام کردم. چند وقت پیش به آنجا رفتم. مانند گذشته بود، کلاسم و حتی جای صندلی‌ام را بعد از سال‌ها دیدم و دگرگون شدم. دوره دبیرستان را در تهران و در مدرسه رازی (فرانسوی‌ها) گذراندم و در سال 1955 به فرانسه رفتم تا طب بخوانم.: برنامه‌ریزی خاصی داشتید که پزشک شوید؟
حکایتش برمی‌گردد به دوران‌های گذشته، نمی‌دانم شاید 8 یا 9 ساله بودم که جنگ شد و انواع بیماری‌ها، از جمله حصبه شیوع پیدا کرد. خانواده پدری‌ام اکثرا پزشک بودند و توصیه کردند از خانه خارج نشویم، آب جوشیده بخوریم و به ما واکسن زدند. یادم می‌آید خیلی از مردم روستا می‌مردند. من نامه‌ای به بهداری مبارکه نوشتم و در آن تقاضا کردم که به مردم روستای ما رسیدگی کنند؛ آن نامه را به کارگرمان دادم تا برساند. او هم پیغام را رسانده بود، اما مسوول مربوطه با دیدن نامه خندیده بود که بچه‌ای چنین درخواستی برایش نوشته است. خیلی ناراحت شدم و گفتم اگر دکتر بودم، خودم جان همه را نجات می‌دادم و از آنجا بود که تصمیم گرفتم درس بخوانم تا دکتر شوم. در تمام دوران مدرسه و دبیرستان و حتی دانشگاه نیز شاگرد اول شدم. بعد از اینکه تخصص گرفتم در سال 1348 به ایران برگشتم.: چرا تخصص اطفال را انتخاب کردید؟
چون در فرانسه شاگرد اول شده بودم و می‌توانستم هر تخصصی را انتخاب کنم، برای مشاوره در انتخاب رشته در سال ششم پزشکی به ایران آمدم. از انتخاب جراحی به علت دید ناکافی وتنبلی چشم راستم منصرف شده بودم. آن موقع (1962) تازه دکتر قریب به ایران آمده بود و دوست بسیار نزدیک پسر عموی من بود و درضمن دکتر قریب از تحصیل کرده‌های فرانسه هم بودند. بنابراین تشویق شدم تا تخصص اطفال بگیرم. بعد از گرفتن تخصص که به ایران برگشتم، در دانشگاه تهران استخدام شدم و چون در بیمارستان هزار تختخوابی هنوز بخش اطفال دایر نشده بود،‌ در بخش عفونی تدریس می‌کردم و دلسوزانه در خدمت دانشجویان بودم اما به زودی به علت دلایلی از آنجا به بیمارستان راه‌آهن رفتم و تا سال 51 آنجا مشغول کار بودم.: چه دلایلی؟
مدیر گروه ما بسیار از من رضایت داشت و چون علاقه مرا می‌دید، می‌خواست فعال‌تر باشم و حتی برنامه درسی و امور دیگر را برعهده بگیرم که این به مزاج دو پزشکی که همکار من بودند خوش نیامد و بنای ناسازگاری را گذاشتند تا اینکه روزی روپوشم را درآوردم و خداحافظی کردم. اما بیمارستان راه‌آهن برای نشان دادن مهارت‌های آموخته‌ام کم بود و دوباره به ناچار به دانشگاه تهران برگشتم اما مسوول دانشگاه سرسختی کرد و مرا نپذیرفت.: پس چه کار کردید؟
معلوم است. رفتم سراغ دکتر قریب، خدا رحمتش کند، جمله‌اش در گوشم هست: «پسر خوب، آخه چرا نموندی، من خودم کادر صبحم پر بود. گفتم که عصرها بیا اینجا، نباید حسادت آنها تو را فراری می‌داد.» گوشی را برداشت و به رییس دانشگاه گفت حکم دکتر مومن‌زاده را درست کنید.: درست شد؟
بله. دکتر قریب بسیار مهربان و قاطع بود. من جوان بودم و تازه از فرنگ برگشته و به قولی تحمل آن برخوردها را نداشتم و قهر کرده بودم. خلاصه برگشتم و هم دوش پروفسور مرندیان که همکلاسی‌ دوره طب من بود، عاشقانه در خدمت مردم بودم. با اینکه موظف بودم از 8 تا 12 ظهر در بیمارستان باشم اما گاهی تا 4 عصر هنوز با دانشجوها کار می‌کردیم.: چطور و کی به دانشگاه شهید بهشتی آمدید؟

سال 54 دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) برای تکمیل کادرش از من دعوت کرد. من هم به بیمارستان جرجانی رفتم و رییس بخش آنجا شدم. تا سال 56 دانشیار بودم و از جمله کارهایی که با چند تن از همکاران انجام دادیم، راه‌اندازی بخش اطفال بیمارستان امام حسین بود. بعد دکتر مجتهدزاده ـ رزیدنت بیمارستان جرجانی ـ را مدیر گروه کردیم. سال 70 از امام‌حسین به شهدا رفتم و تا سال 83 که بازنشسته شدم، آنجا مشغول به کار بودم. هر روز و ساعتم در کنار دانشجوها، پر از خاطره و تبادل اطلاعات بود. برنامه منظمی داشتیم که به حدی پویا و با عشق انجامش می‌دادیم که اکثرا در morningهای ما از بخش‌های دیگر هم می‌آمدند. هم و غم من در همه روزهای عمرم این بود که مبادا چیزی را که بلدم، امروز به دانسته‌های دانشجویانم نیفزایم. عاشقانه همه‌شان را دوست داشتم و البته دارم. گاهی بسیاری از انترن‌ها و رزیدنت‌هایم که اکنون در پست‌های مهم دولتی و غیره هستند را می‌بینم که از ماشین‌شان پیاده می‌شوند و به من ابراز لطف می‌کنند.
آنها می‌گویند هرگز از خاطرشان نمی‌روم یا برخی بیماران، بعد از این همه سال، از فرسنگ‌ها دورتر تماس می‌گیرند که هنوز شکلاتی را که در مطب به ما می‌دادی فراموش نکرده‌ایم. آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.: حتی پزشکانی که همکارتان نیستند از اخلاق خاص شما به خصوص محبتی که در کلام دارید سخن می‌گویند خودتان چه فکر می‌کنید؟
اولا هر کسی که مرا مهربان و بااخلاق می‌داند، باید این صفت را در خودش جستجو کند. حتما همه ما آفریده‌های خداوند مهربان، درست همان لحظه که خدا از روحش در ما می‌دمد، پر از محبت می‌شویم. فقط کافی است با ریا و تزویر و متاسفانه رفتارهای متظاهرانه ـ که این روزها مد شده است ـ آن را در زیر خروارها خاک پنهان نکنیم. من سعی نکردم خودم را بزرگ‌تر از آنچه هستم، به کسی نشان بدهم. هیچ‌وقت فکر نکردم و نمی‌کنم که با به کار بردن کلمات محبت‌آمیز به دانشجویی که استرس امتحان بورد دارد یا پدری که نگران طفلش است، چیزی از شأن من کم می‌شود.: از خانواده‌تان هم بگویید.

همسرم دوره پرستاری را در دانشگاه انگلستان تمام کردند. سال‌ها پیش من با ایشان که در اتاق عمل بیمارستان آبان کار می‌کردند، آشنا شدم. یک پسر داریم؛ پسر موفقی که در رشته مهندسی تحصیل کرده و خدا نگه‌دارش باشد.

در جوانی بسیار اسکی‌بازی می‌کردم. همسر و پسرم نیز اسکی باز حرفه‌ای هستند. الان نگران شکستگی سر فمورم هستم و دیابت هم دارم و پای راستم هم به همین علت بی‌حسی دارد. بنابراین به نیم ساعت تردمیل زدن در خانه اکتفا می‌کنم. روزی یک ساعت هم فیزیوتراپی برای پایم دارم.

: از میان این همه تقدیرنامه‌های دانشجویان و بیمارستان‌های متعدد به فارسی و فرانسوی چند تشویق‌نامه مربوط به سال 49 و 50 بیمارستان راه‌آهن است که نوشته یک سال بدون مرگ و میر. یعنی چه؟
موقعی که از دانشگاه تهران بیرون آمدم، بیمارستان شماره(2) راه‌آهن هیچ امکاناتی نداشت. من یکی از بهیاران باهوش‌تر را مسوول تغذیه کردم (به همه از کوچک تا بزرگ فقط شیر می‌داد و بس) و با سرپرستارم صبح‌ها راند می‌کردم که مریض‌های بدحال را در اولویت ببینم. خلاصه خیلی کارها کردیم تا مرگ و میر آنجا نه تنها کم بلکه در یک سال به صفر برسد. یادم هست که یک روز صبح زود پرستارم آمد که دکتر بچه مرده‌ای را آوردند، بیایید پایین، پدرش عصبانی است و می‌گوید از آذربایجان آمده است. متوجه شدم آنها برای اینکه از شر و فریاد پدر در امان باشند، او را سوار قطار کردند که به تهران بیاید. بچه‌ای بود با کم‌آبی شدیدی که به عمرم ندیده بودم. بدجور گیر افتاده بودیم. یک سرم را باز کردم و هواگیری کردم و مستقیم زدم در ژوگولاربچه و سرش را نگه داشتم تا سرم برود. مدتی بعد دیدم از آن حالت درآمد و حداقل می‌توان رگی برای او یافت. سرمی وصل کردیم وقتی به ساعت نگاه کردم، دو بعد از ظهر شده بود. خلاصه رفتم و گفتم هر چه می‌شد انجام دادیم. فردا که آمدم دیدم یه عروسک به بچه دادند و او در حال بازی است. خدا را شکر کردم.: با دیدن این همه اوراق در تاریخ‌های متعدد جنگ و انقلاب، حیف است خاطره‌ای را از آن موقع برایمان نگویید؟
بیمارستان جرجانی بودم و شهریور ماه نوبت شیفت من بود. کنگره همزمانی در آمریکا برگزار می‌شد و من به استادیاران و دیگر همکاران گفتم، شهریور که خبری نیست، خودم تنهایی با رزیدنت‌ها و انترن‌ها برنامه‌ها را پی می‌گیریم، شما نیائید. صبح 16 شهریور بود که دیدم همه انترن‌ها و رزیدنت‌ها در اتاق اعتصاب کرده‌اند، هر چه گفتم بچه‌ها بیایید، گفتند استاد، ما شرمنده‌ایم. خلاصه از صبح تا سه بعد از ظهر دانه به دانه پرونده‌ها را خواندم و مریض‌ها را ویزیت کردم. از سوی دیگر، دایم تماس می‌گرفتند نوزادان سالم متولد امروز، برای مرخص شدن معاینه نشدند. ساعت سه رفتم آنجا و خلاصه بازگفتند مریض‌های درمانگاه از صبح منتظرند. یادم می‌آید انترنی یواشکی آمد و گفت استاد من به درمانگاه می‌روم؛ شما کمی استراحت کنید. صبح 17 شهریور حکومت نظامی شده بود و من به یکی از همکاران که تازه از کنگره آمریکا آمده بود، گفتم بیا من تا صبح نخوابیدم. تا به منزل رسیدم،‌ از بیمارستان زنگ زدند، همکارم به زبان فرانسه گفت: «خودت را برسان،‌ اوضاع وخیم است.» همه اکسیژن‌های بخش اطفال را به مجروحان دادیم. پریدم توی ماشین و برگشتم. در زیرگذر میدان امام حسین تیراندازی شدیدی بود که من چراغ‌هایم را روشن خاموش می‌کردم و داد می‌زدم «دکتر»، «دکتر» خلاصه مسیر پنج دقیقه‌ای را 45 دقیقه در راه بودم. از حیاط بیمارستان با صحنه‌های دلخراش مجروحان مواجه شدم و هرکس تا می‌توانست کمک می‌کرد. از 52 کادر علمی بیمارستان، 51 نفر حضور داشتند. آن یک نفر هم منزلش در میدان شهدا بود و ما تماس می‌گرفتیم که مبادا از خانه خارج شوی. همه انترن‌ها و دانشجویان با پای پیاده از مسیرهای دور آمده بودند و همه کمک می‌کردند.: در مورد سمت‌های قدیم و اکنون خود بگویید

عضو کمیسیون‌های نظام پزشکی و پزشکی قانونی، کمیته عالی ایمن‌سازی کشوری، کمیته تخصصی، امتیاز برنامه آموزشی از 69 تا به حال، عضو هیات ممتحنه بورد تخصصی، عضو هیات مدیره انجمن پزشکان کودکان ایران، عضو شورای آموزش پزشکی و عضو شورای ترویج تغذیه شیر مادر، عضو کمیته ثبت سرطان دانشگاه، رییس کمیته استراتژی مشکلات ادغام یافته ناخوشی‌های اطفال (مانا)، عضو کمیته کشوری کنترل بیماری‌های اسهالی و تنفسی و...


دل نوشته: سیروس

86/12/1 ساعت: 12:55 عصر
 

نسیم، شالیزارهای خولنجان را درپرتو نور مهتاب می لرزاند . صدای موتورابکش سکوت صحرای خولنجان را می شکند . بوی خوش برنج لنجانی،

مشام رامی نوازدهمراهان ازعطر برنج یاد می کنند. اتومبیل ازراه اصلی به سوی راه فرعی می پیچد. گستره شالیزار،برون ودرون محل را پوشانده است . مردان وزنان سخت کوش این دیار،زمین پهناور خدا را باآب زاینده رود و دانه های پرسخاوت گیاه به کشتزار وشالیزارهای پربار بدل کرده اند.

دردل شب ، توانیهای مردم پرتلاش این خطه ، چنان مرا به دیدن وبوئیدن واندیشیدن وا می دارد که برای فردا مصمم تر می شوم . اتومبیل ها کوچه پس کوچه های خولنجان را می پیمایند. هنوز عطر خوش برنج به مشام می خورد . نور چراغ دکان پیر پینه دوز روشن است بوی آبادی وحال وهوای محل ، همسفران را به وجد می آورد وهرکدام آنچه از توصیف طبیعت درچنته دارند،درمورد خولنجان رو می کنند.

به جوانان ومردان بااراده ونیرمند خولنجان فکر می کنم که روزها درپهندشت محل ،شالیزارهاوکشتزارهارا می پایند وریشه علف هرز وحضور آفت رامی خشکانندوشب هنگام درپهنه پرصفا وصمیمیت زورخانه ، خستگی روزانه را با میل وکباده وتخته وچرخ و......... ازتن می زدایندوبا خستگی ورزش ونرمش به خانه می روند.

به خانه میزبان می رسیم خانه وحیاط واتاق سرشار ازمحبت ومهر و وفاست  .

 

واین شعر که ازشاعرمعاصر مریم حیدرزاده است هدیه می کنم به همه دوستان عزیز ومهربان

مث اون موج صبوری که وفاداره به دریا
تو مهی مثل حقیقت مهربونی مث رویا

چه قدر تازه و پاکی مث یاسای تو باغچه

مث اون دیوان حافظ که نشسته لب طاقچه

تو مث اون گل سرخی که گذاشتم لای دفتر

مث اون حرفی که ناگفته می مونه دم آخر

تو مث بارون عشقی روی تنهایی شاعر

تو همون آبی که رسمه بریزن پشت مسافر

مث برق دو تا چشمی توی یک قاب شکسته

مث پرواز واسه قلبی که یکی بالاشو بسته

مث اون مهمون خوبی که میآد آخر هفته

مث اون حرفی که از یاد دل و پنجره رفته

مث پاییزی ولیکن پری از گل های پونه

مث اون قولی که دادی گفتی یادش نمی مونه

تو مث چشمه آبی واسه تشنه تو بیابون

تو مث یه آشنا تو غربت واسه یه عاشق مجنون

تو مث یه سرپناهی واسه عابر غریبه

مث چشمای قشنگی که تو حسرت یه سیبه

چشمه ی چشمای نازت مث اشک من زلاله

مث زندگی رو ابرا بودنت با من محاله

یک روزی بیا تو خوابم بشو شکل یک ستاره

توی خواب دختری که هیچ کس و جز تو نداره

تو یه عمر می درخشی تو یه قاب عکس خالی

اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی
تو مث بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا

بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها

تو مث دفتر مشقم پر خطای عجیبی

مث شاگردای اول کمی مغرور و نجیبی

دل تو یه آسمونه دل تنگ من زمینی

می دونم عوض نمی شی تو خودت گفتی همینی
تو مث اون کسی هستی که میره واسه همیشه

التماسش می کنی که بمون اون میگشه نمیشه

مث یه تولدی تو مث تقدیر مث قسمت

مث الماسی که هیچ کس واسه اون نذاشته قیمت

مث نذر بچه هایی مث التماس گلدون

مث ابتدای راهی مث اینه مث شمعدون

مث قصه های زیبا پری از خوابای رنگی

حیفه که پیشم نمونن چشای به این قشنگی
پر نازی مث لیلی پر شعری مث نیما
دیدن تو رنگ مهره رفتن تو رنگ یلدا

بیا مثل اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد

دید یارش داره میمیره موند ش و صرف نظر کرد


 

                                                 مریم حیدر زاده


 

 


دل نوشته: سیروس

 

درسال         77-76 کودکستان 0          ابتدائی 517نفر    راهنمائی 332نفر      متوسطه پسر 279نفر

درسال         78-77کودکستان   53نفر   ابتدائی 488نفر    راهنمائی 319نفر      متوسطه پسر 288نفر

درسال        79-78  کودکستان     67    ابتدائی   444     راهنمائی  314         متوسطه پسر   257  

درسال         80-79کودکستان      79    ابتدائی    392    راهنمائی   282        متوسطه پسر    248

درسال       81-80  کودکستان      62    ابتدائی     364   راهنمائی   275        متوسطه 180پسرو238 دختر

درسال       82-81  کودکستان    59      ابتدائی    341    راهنمائی   242         متوسطه 153پسرو211دختر     

درسال       83-82  کودکستان   73      ابتدائی    299    راهنمائی   195        متوسطه 126پسر و204 دختر     

درسال        84-83 کودکستان      59    ابتدائی    287    راهنمائی    182       متوسطه 102پسر و167دختر     

درسال      85-84   کودکستان   57       ابتدائی    296    راهنمائی    188       متوسطه 82پسر و144دختر 

درسال     86-85    کودکستان       45   ابتدائی     287   راهنمائی   172        متوسطه 98پسرو151 دختر 

درسال        87-86 کودکستان     43     ابتدائی      286  راهنمائی    167       متوسطه 89پسرو144 دختر

از 83-82 دبیرستان دخترانه درخولنجان افتتاح گردیده بهمین جهت ازتعداد کل دانش آموزان همه دوره ها ودانش آموزان کل دوره متوسطه خودداری شده ( شاخص روند دچار خطا می گردد)

( دردوره ابتدائی طی ده پسرودختر سال 44%  دردوره راهنمائی پسرودختر حدود 50% ومتوسطه حدود68% درجنس پسر کاهش دانش آموز داشته است)

ازدوستان عزیز خواهشمنداست چنانچه اطلاعات دارند علت کاهش رابیان تادراختیار همگان قرارگیرد. شاخص های کیفی  نیز بزودی اعلام می گردد. نظرات شما راهگشا می باشد

    

     ضمن تشکر ازدوستان عزیز که ازطریق ایمیل اینجانب رابدلیل انتخاب شدن درنوشته های منتخب موردتفقد قرارداده اند.

دلایل کاهش دانش آموز  خولنجان طی ده سال گذشته :

2 شاخص جهت کاهش دانش آموزان را می توان نام برد

1- کنترل رشد جمعیت : درکشور-استان -شهرها وروستا ازسال تحصیلی 77-76 بدلیل کنترل رشد جمعیت روند نزولی طی کرده است وتاکنون نیزادامه دارد.

2- مهاجرت

   


دل نوشته: سیروس

 

به منظور پاسداشت ارزش های ماندگار و نقش پیش کسوتان فرهنگی و دانش آموختگان عرصه تعلیم و تربیت آیین نکوداشت شصتمین سال تاسیس دبستان فرخی خولنجان با حضور جمعی از فرهیختگان و دانش آموختگان این مدرسه در دوره ی شصت ساله  و مسوولین محلی در محل فرهنگ سرای زیبا شهر مبارکه برگزار شد. 
در این جلسه تقریباً همه دانش آموزان مدرسه درسالهای گذشته اززن ومرد شرکت کرده بودند  وشادی وصف ناپذیری ازدیدار دوباره همکلاسیها بوجودآمده بود هرکدام ازدانش آموز قدیمی روستا حالا تشکیل خانواده داده واکثرا با بچه های خود شرکت کرده بودند تعدادی ازاین همکلاسیهاجایشان خیلی  خالی بود این همکلاسیهای باوفا درجبهه های جنگ شهید شده بودند درمدتی که درسالن نشسته بودم اصلا احساس اینکه الان چندساله هستم چکارمی کنم وچه هستم  نداشتم خودم را بچه ای خردسال که درکلاس اول  یا دوم ویا ......... احساس می کردم که مشغول بازی با همکلاسیها بخصوص شهید یعقوب شفیع زاده  هستم  درهرحال جلسه خوبی بود وایکاش هرسال ویاچندسال ازهمه افراد قدیمی روستا به عناوین مختلف دعوت می شد تاهم اینکه مشکلات روستا برطرف می گردید  وهم شخصیت های اجتماعی فرهنگی سیاسی که دیگر دراین محل زندگی نمی کنند به دیگر دوستان معرفی می شدند   جادارد از جناب آقای علی مرادی مدیر فعلی دبستا ن فرخی (شهید رضا مومن زاده ) به خاطر زحمات فراوانی که متحمل شده بود تشکروقدردانی می شود (ایشان نیز 6ماه است که بدرجه بازنشستگی مفتخر وجزء مفاخر می باشد) درسال 1324 اولین مدرسه به شکل امروزی و به نام فرخی در منزل حاج علی باقری و به ریاست مرحوم عارفی کار خود را رسماً شروع می کند.  درخشش ستاره های درخشان علمی، اطباء، مدیران لایق و شهدای والا مقامی که درس ایمان و جهاد و شهادت را از این مدرسه آموخته اند، امروزه نام و نشان مدرسه فرخی خولنجان را بر تارک تاریخ جاودان ساخته است
.


دل نوشته: سیروس

86/11/23 ساعت: 8:29 صبح
 خولنجان روستائی بسیارزیبا ست که درنزدیکی رودخانه زاینده رود واقع شده است.  

آب وهوای روستا متعدل می باشد . محصولات  برنج: گندم: جو چغندر قند: سبزیجات :خیار: گوجه فرنگی وبادمجان

 زیباشهر شهری است در بخش گرکن جنوبی شهرستان مبارکه استان اصفهان ایران.

این شهر در 5 کیلومتری شهر مبارکه ( مرکز شهرستان) قرار دارد و در سال1381 از بهم پیوستن سه روستای خولنجان آدرگان و لنج تبدیل به شهر شده است . در کنار این شهر کارخانه تولید مواد نسوز ( کوره ها ) قرار دارد . عمده شغل مردم کار در کارخانجات منطقه کشاورزی و ... می باشد. این شهر همچنین مرکز بخش گرکن جنوبی نیز می باشد و تا اصفهان حدود 30 کیلومتر فاصله دارد شهری سرسبز و در کنار زاینده رود قراردارد در سالهای اخیر شهرداری تلاش وسیعی را برای زیباسازی و بخشیدن چهره شهری انجام داده است .

 

قلعه بزی (قلعه خان) لنجان
دژخان لنجان در روستای خولنجان دهستان گرگن جنوبی بخش مرکزی قرار دارد. از این دژ، در حال حاضر آثار مهمی برجای نمانده و روستای خان لنجان، که مردم محل خولنجان گویند، برجای آن قلعه بنا نهاده شده است. ناصر خسرو قبادیانی، شاعر و جهانگرد سده 5 هـ . ق از این دژ یاد کرده می ‌گوید: « … و از آن جا به خان لنجان رسیدیم و بر دروازه شهر نام طغرل بیگ نوشته دیدم و از آن جا شهر اصفهان هفت فرسنگ بود. مردم خان لنجان عظیم، ایمن و آسوده بودند و هر یک به کار و کدخدایی خود مشغول» پس از مرگ ملک شاه سلجوقی و کشته شدن خواجه نظام الملک، اسماعیلی ‌ها از فرصت استفاده کرده و قلعه خان لنجان را از مؤید الملک، پسر نظام الملک به حیله گرفتند و عبدالملک عطاش نامی را به تولیت بر آن گمارند.
 در کرانه راست زاینده رود، ‌ناحیه بزرگ « خالن لنجان / خالنجان / خولنجان » قرار دارد. مهم ترین شهر این ناحیه پیش از اسلام ورگان بوده، که عرب ها به آن فلاورجان گفته اند. ورگان از دو پاره « ور» یعنی کنار، کرانه، پهلو، سو، پیرامون، … و « گان » به معنی مکان تشکیل شده و ورگان به معنای سرزمین یا شهری است، در کنار یا کرانه رود زاینده رود. احتمالاَ در نخستین سده های اولیه اسلامی ورگان خراب شده و شهر فیروزان جای گزین آن گردیده است. فیروزان ظاهراً در سده 8 هـ . ق، که ابن بطوطه از آن گذشته، وجود داشته است. واژه فلاورجان از دو پاره «فلا»، به معنی دشت پهناور بلند، و «ورجان» که عربی شده ورگان است به معنی دشت ورجان تشکیل شده است. و ممکن است که این منطقه در روزگار باستان تا اواخر دوران ساسانی، دشت ورگان نامیده می شده که با ورود فلاورجان خوانده شده است.
بعدها خان لنجان که به این ناحیه و مرکز آن اطلاق شده، شاید جای فیروزان را گرفته است. خان لنجان به گونه خالنجان و خولنجان نگاشته می شده و به نام « خان ابرار » یعنی کاروانسرای نیکوکاران نیز شهرت داشته است. فلاورجان، مرکز بخش لنجان پایین یکی از دو بخش خان لنجان بوده است. به باور لسترنج ، نویسنده کتاب جغرافیای تاریخی سرزمین های خلافت شرقی، خان لنجان یا فلاورجان کنونی، ‌ظاهرا با شهر فیروزان پیشین برابری کرده و جایی است که آثار جغرافیایی و راه نامه ها، آن را نخستین منزل گاه به سوی جنوب، در راه باختری اصفهان - شیراز شمرده اند. در سده 5 هـ . ق که ناصر خسرو در سفر به اصفهان از خان لنجان عبور کرده است، می گوید : بر دروازه شهر، نام سلطان طغرل بیگ نوشته دیدم. در زمان شاه عباس بزرگ صفوی (996- 1038 هـ . ق ) پلی بر روی زاینده رود بنا شده است، که به مناسبت نام شهر ورگان، به « پل ورگان » سرشناس گردیده است
                                                                  
شبیه خوانی (تعزیه) دردهه اول ماه محرم بطورمرتب دربعدازظهر وشب برگراز می گردد این تعریه ها به همت آقایان حاج محمد وحاج حسین مومن زاده اجرا م شود . در روز تاسوعا نخل بدوبش مردم سوگوار ازسمت خولنجان به طرف آدرگان  با طبل زنان وسینه زنان وزنجیر زنان به حرکت درمی آید.
تعزیه بصورت نذری می باشد واولین شب تعزیه نذر توسط آقای جهانگیر غضنفرپور  انجام می شود انشاا... که قبول درگاه حق تعالی قرار گیرد ایشان  مردی  سخت گوشی  درزمینه کشاورزی مدرن نیز  می باشد
 
 
نخل خولنجان

 

                                 نخل درحال حرکت

 

         نمائی ازحسینه برزگ خولنجان به پرچم سرخ شهید کربلا امام حسین (ع) مزین شده است

 

خولنجان


دل نوشته: سیروس

<      1   2   3      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 RSS 
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک

:: کل بازدیدها ::
120609

:: بازدید امروز ::
27

:: بازدید دیروز ::
14

:: پیوندهای روزانه ::

:: مطالب قبلی ::

خولنجان
چهره ماندگار
یک شب مهمانی درخولنجان
روند رشد یا کاهش دانش آموزان طی ده سال درخولنجان
آئین نکوداشت دبستان فرخی درسال 1385
آشنایی با خان لنجان
مناظر طبیعی خولنجان به زبان تصویر
نام صحراها
کارون جوگیسوان پریشان دختری
درختان میوه
برداشت آزاد خولنجان
طنز
یک نکته ازیک دوست
زندگی
نگاه
دوست داشتن
سخن گفتن
آینه

:: درباره من ::


:: لینک به وبلاگ ::

خولنجان

:: لینک دوستان من ::

:: لوگوی دوستان من ::






























:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو


آخرین عکس های فتوبلاگ من

:: اشتراک ::